87/3/3
2:25 ص
سه شنبه کلاس ساختمان داده پر از سوژه برای خندیدن بود و کلا خیلی خوش گذشت
صبح با درد دندون از خواب بیدار شدم ، اصلا حوصله ی دانشگاه رو نداشتم ولی به اجبار باید می رفتم.....
مترو: همه همدیگره هل می دن و تمام توان روحی و جسمی شون رو به کار می گیرند تا بتونن رو صندلی بشینن!!
و من هر روز این صحنه ی خنده دار رو میبینم که طرف خودشو به در و دیوار می کوبه ،جاخالی میده ، می پره ، می دوه (از فعل دویدن ) تو سر و کله ی بقیه می زنه تا بتونه بشینه ، ولی وقتی نمی شه و ضایع می شه می گه : ا اِواااا ! واقعا که ! و در کمال وقاحت تا خود ایستگاه توپخونه غر می زنه و بد و بیراه میگه.... اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران لیاقت هیچی رو ندارن .( بازم تاکید می کنم اکثریت تا بعضیا بهشون بر نخوره) شما رو چه به مترو ،همون اسب و درشکه هم از سرتون زیاده ، همه یه مشت بی فرهنگن !!!!! ببین یه مترو می تونن سوار بشن....... تو همین هاگیر واگیری یکی از دوستای مثبت و درس خونم به گوشیم زنگ زد که رسیدی سر کلاس ساختمان داده ؟! اگه رسیدی برام جا می گیری ؟!!! توی دلم گفتم :این بنده خدا رو ببین که رو دیوار کی داره یادگاری می نویسه !! و در حالی که از فشار جمعیت داشتم آبلمبو می شدم بهش گفتم: نه، من هنوز توی مترو هستم . طوری که انگار امیدش نا امید شده ، تشکری کرد و قطع کرد.. خلاصه با اعمال شاقه از قطار پیاده شدم و خطم رو عوض کردم و تازه ساعت 8 رسیدم ایستگاه دروازه دولت !!! و بعد هم تا خود ساختمون فلاح پور رو دویدم (البته دوی با پرش از روی مانع !!! نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای این همه آشغال توی پیاده رو ریخته بود !!!؟)
وقتی رسیدم به دانشگاه نفهمیدم چطوری پله ها رو رفتم بالا و وارد ساختمون شدم تا برم شماره کلاس رو ببینم که یکی از دوستام رو دیدم که همیشه تاخیر داره و نیم ساعت تاخیر براش خیلی عادی و بعد از 1 ساعت تازه می تونی یه کم نگرانش بشی که چرا نیومده و به قول استاد عضو افتخاری و تاخیریه کلاسمون ....(یعنی من انقدر دیر کرده بودم؟؟!!!!!)
خلاصه رفتیم سر کلاس و دیدیم اوووووووووووووو my god ، چقدر کلاس شلوغ و بیشتر به حموم عمومی شبیه بود تا کلاس ، همه با هم خوش و بش می کردند و می گفتند و می خندیدند . در ضمن اصلا جا برای نشستن نبود . توی همون افکار بودم که ییهو دو تا از دوستام رو دیدم که برام جا گرفته بودن انقدر خوشحال شدم که نگوووووووووووووووووووووووووووو !!!!!!!!!!!!! (خدا این دوستای خوب رو از آدم نگیره ) و بعد هم با زور و زحمت_ نه که آخه خیلی جا وسیع بود و فاصله ی بین صندلی ها واقعا در حد و اندازه های بین المللی و استاندارد _رفتم سر جای خودم جلوس کردم .هنوز خیلی جا به جا نشده بودم که استاد سر رسید ...فکر کنم استاد هم مثل من در خوش بینانه ترین حالت اگه شاخ در نیاورد ولی یه نیمچه آنفکتوسی زد ، اینو می شد از قیافه ی استاد که شبیه علامت تعجب شده بود ، به وضوح درک کرد. و زیر لب گفت : چرا امروز انقدر جمعیت کلاس زیاده مگه ظهر رو ازتون گرفتن ؟؟!! و بعد هم رفت روی صندلیش نشست و شروع کرد به درس دادن ، بنویسین " گراف... و کلاس رسما شروع شد ....
هنوز 5 یا 10 دقیقه از کلاس نگذشته بود که به دوستم گفتم:" دارم خفه می شم انگار نفسم داره بند میاد ، کولرا روشن؟؟!!" اونم تاییدم کرد و گفت : آره کولرا روشن ...و بعد هم از در شوخی وارد شدکه "سونای پیام نور !!!!!!!!!!" و بعد گفت :" جهنم .."
گفتم وااااااااااااااااای تحمل این یکی رو دیگه ندارم و اونم گفت :با قبول شدن توی پیام نور داریم کفاره ی گناهانمون رو تو همین دنیا می دیم ،خیالت راحت نمی ریم جهنم " و منم پیش خودم گفتم : "یعنی ما انقدر گناهکار بودیم!!!!!!" در همین حیث و بیص استاد هم هی می رفت دم در کلاس تنفسی می گرفت و میومد داخل و به درس ادامه میداد که کم کم صدای بچه ها در اومد که "چقدر هوای کلاس بده.." استاد هم که اوضاع رو دید به سراغ مسئول برنامه ریزی رفت تا تذکری بده، آخه همه چی رو توی دانشگاه ما باید تذکر داد حالا از روشن کردن کولر گرفته تا مسائل مهمتر!!... بگذریم
دیدیم چند لحظه بعد مسئول برنامه ریزی با استادمون اومدند داخل کلاس ، مسئول برنامه ریزی که اومده بود عمق فاجعه رو از نزدیک تماشا کنه ، با نگاه سرخوشانه ای به کلاس و بچه ها یه نظری انداخت و رفت ...به ثانیه نکشید که کولرها روشن شد که ای کاش روشن نمی شد چراکه انقدر صداش زیاد بود که فکر کنم اگه کسی در جریان نبود فکر می کرد هلیکوپتری ، کمباینی ،لدری چیزی توی کلاس روشن شده و باز صدای همهمه بلند شد که یهو یکی گفت"استاد !صداتون نمیاد چی؟ مفهوم نیست!! ."
استاد هم با یه لحن بامزه ای دوتا دستش رو دور لبهاش قرار داد و گفت : صدا میاد ؟؟! باید از این بلند گوا بیاریم (که فیروز کریمی توی تمریناش ازش استفاده کرده بود ) و دوباره همه خندیدن.....و استاد بحث رو از سر گرفت و ادامه داد ....
.فکر کن با اینکه کولرا روشن بود _ چون ابتدا عرق بچه ها به طور کامل در اومده بود و بعد کولرا روشن شده بود هوای کلاس حالت دم کرده بود و فکر کنم اگه کار به جاهای باریک کشیده می شد هممون دم می کشیدیم _ استاد می رفت بیرون و تنفسی می گرفت و برمیگشت داخل. حالا راهرو هم مملو از جمعیت بود انگار کلاس روبه رویی ها استاد نداشتن و استاد با همون لحن همیشگی گفت : توی راهرو هم نمی شه رفت !!!! اینا کلاس دارن یا واحد راهرو پاس می کنن؟؟ که یکی از بچه ها در جواب گفت : طرح تجمیع و دیگری گفت : نه استاد اومدن استاد نمرشون رو بده که برن خونه!!!!!!!!!! استاد هم که طرفدار جمعیت کمه گفت : پس اگه من نمرتون رو بدم کلاس خلوت میشه؟؟ و بعد دوباره همه خندیدند ....معلوم بود که استاد امروز بر خلاف هفته ی پیش که اصلا تو مود نبود ، حالش خیلی خوبه چون ساعت نه و بیست و پنج دقیقه هم آوانس داد....
بعد از آن تراک هم ،همه اومدن سر کلاس ، حالا بماند که با چه وضعی همه از بین صندلی ها رد می شدند تا سر جاشون بشینن!!! با خودم فکر می کردم اگه تو این هیر و ویر اگه یکی حالش بد بشه تکلیف چیه ؟؟ یا اگه یکی بخواد بره بیرون و کارش رو انجام بده باید از هفت خوان رستم رد بشه یا باید از روی سر بچه ها با کایتی بالنی چیزی پرواز کنه یا دست و پای گجدیش رو به کار بندازه البته اگه داشته باشه . چون بچه ها بین ردیف ها هم صندلی گذاشته بودن.!! جالبه که بعد از آن تراک موضوعی که من بهش فکر می کردم رخ داد . یکی از بچه ها که اتفاقا ته کلاس نشسته بود می خواست جزوش رو به دست دوستش برسونه که بیرون از کلاس منتظر بود ...وقتی استاد فهمید گفت : احیانا نمی خوای خودت بری بیرون که؟؟؟ و بالاخره طی یه حرکت انسان دوستانه و خداپسند جزوه دست به دست شد تا رسید دست استاد که دم در وایساده بود ، گفت : حالا این دوستت چه ریختیه ؟؟؟ وبعد هم طی یه حرکت آکروباتیک طوری که می خواد با کلت وارد جایی بشه رو به ما و بچه ها جزوه رو داد بیرون !!!!!!!!!!!!!!!! و برای چندمین بار همه از خنده روده بر شدیم.....تا پایان کلاس دیگه هیچ سوژه ای برای خندیدن نبود و استاد درس میداد تا درس تموم و کلاس تعطیل شد...فکر نمی کردم آخرین کلاس ساختمان انقدر خوش بگذره؟!! دلم برای درس دادن اساتید خوبی مثل استاد همین درس تنگ می شه ،کاش بمونه و بچه ها از وجودش استفاده کنند ...
بعد از کلاس هم با بچه ها خواستیم بریم سایت که دیدیم بله" باز همان حکایت همیشگی .......".توی سایت بچه های مدیریت کلاس داشتن اون هم به مدت 6 ساعت ،از 10 صبح تا 4 بعد از ظهر .....فکر کن !!!! حاضرم قسم بخورم که توی این دو سال دانشجویی ما بچه های کامپیوتر انقدر کلاس سایت نداشتیم که اینا هر جلسه 6 ساعت کلاس دارن؟؟!!! دوباره به دوستم گفتم :بریم سایت جم؟! اونم گفت می ترسم مثل دفعه ی قبل بریم و برق قطع باشه و سایت تعطیل!!! و خلاصه برنامه ای که برای سایت داشتیم کلا منتفی شد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه...